صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

از بلاگفا کوچ کرده ام ...
sabiyehasman.blogfa.com
دوباره میگویم صبیه آسمان کسی میشود درست مثل من:)
.
.
.
درباره ی پست هایی که امکان نظردهی ندارند،سکوت کنیم؛لطفا!
.
.
.
الهی طیب به قضائک نفسی...
پروردگارا!مرا به آنچه برایم مقدر کرده ای،راضی کن


اینستاگرام:
Fa_asmaniii

عشق تو طعم شکلات سوئیسی می دهد.مزه ی انار ترش پاییز را می دهد.بوی نارنگی و خیار زنگ تفریح ها را می دهد.عشقت به رنگ سبزی گوجه سبزهای بهار است.به شیرینی هندوانه های تابستان است . عشقت چایی تلخ صبح های جمعه دور سفره ی گلدار است.عشقت شیر پسته ی سر ظهر است.عشقت کیک های شکلاتی بی بی است.کشک بادمجان های مامانجون است.قرمه سبزی های مامان است.کوفته های مامان شکوه است.عشق تو دوچرخه سواری است.کوچه چتری انقلاب است.کافه های تهران است.عشقت مثل سفر است.مثل یک کتاب خوب است.مثل یک فیلم جذاب است.عشق تو مثل دیدن گنبد است.مثل نشستن رو به روی دریا.مثل عکس انداختن وسط جنگل .عشقت مثل روسری های رنگارنگ است.پیراهن های کوتاه است.موهای بافته است.لاک های آبی است.عشقت مثل برف است.باران است.کفش های آل استار است.دامن های چهارخانه است.عشقت مثل گل نرگس است.گل شب بو.گل یخ.عشقت لحظه ی سال تحویل است.عیدی گرفتن از دست بزرگ تر هاست.هدیه دادن به کوچک تر هاست.عشقت مثل بی آر تی خالی ست..مثل تعطیلی های دور از انتظار است.مثل قبولی در امتحان است.مثل بازار میوه ی تجریش است.مثل آسمان پر از ابر است.مثل.........آخ،لعنتی !چطور اینقدر شبیه تمام چیزهای جذابی؟


صبیه:شما هم اگه دوست داشتین واسم بنویسین.مثل چی
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۵۴
صبیه آسمان
میدونین؟دیروز فهمیدم خدای یعقوب خدای ماهم هست.بعضی وقتا یه اتفاقایی میفته که باب دلمون نیست ،اولش غر غر می کنیم ولی بعدش .....
خدای یعقوب ،مرسی که خدای ما هم هستی

صبیه: حذف شد
۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۱۶
صبیه آسمان

بیمارستان جایی ست که آدم ها به دنبال کوچک ترین نقطه ی اشتراک با هم هستند.پیرزنی که رو به روی من نشسته ،می پرسد ازمایش شما هم اورژانسیه؟جواب مثبت را که میگیرد آرام می شود.انگار این نقطه ی مشترک باعث می شود حس کند تنها نیست و آدم های دیگری هم هستند که منتظر و سردرگم و آشفته  ساعت ۳ نصفه شب ، منتظر جواب آزمایش هستند.آدم یک جاهایی در زندگی کم می آورد.بیمارستان از آن جاهاست.قلبت برای مریض خودت می زند و برای مریض دیگران اشک میریزی.با کوچک ترین حرفی، های های گریه می کنی و وقتی می گویند : از اتاق برو بیرون ! دلت می خواهد تمام دنیا را بهم بریزی ولی پیش مریضت بنشینی.گاهی فکر می کنم همراه بیمار بیشتر از خود بیمار درد می کشد.دیشب داشتم به این فکر می کردم که اگر در این مملکت کاره ای بودم حتما در هر بیمارستان یک اتاق بزرگ درست می کردم برای همراه بیماران.بعد اسمش را می گذاشتم cry room و دم اتاق به همه یک جعبه دستمال کاغذی و کمپرس آب یخ می دادم تا پف پشت پلکهایشان کمتر مشخص شود.


صبیه:اگه کانال بزنم ادرسشو اینجا میذارم.قطعا 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۴:۵۶
صبیه آسمان

شعار ندهیم.


صبیه:بعضی وقتا دلم میخواد یه کانال داشته باشم تا خیلی سریع تر بتونم حرف بزنم.حتی اگه فقط ۵ نفر عضوش باشن


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۶
صبیه آسمان
برای شما می نویسم.شمایی که همیشه شرمنده ی محبت هایتان بوده ام.از اعماق قلبم دوستتان دارم.حسم را درک می کنید که چطور وقتی از همه جا می بُرم پناه می اورم به اینجا؟حسم را درک می کنید وقتی شادم دلم می خواهد تک تکتان را مقابلم ببینم و تکه ای از شادی کوچکم را کف دستتان بگذارم؟حسم را درک می کنید وقتی می گویم دعایم کنید چه قدر به نفس هایتان ایمان دارم؟حسم را درک می کنید وقتی اس ام اس ها و پیام هایتان را می خوانم که کجایی چه قندی در دلم آب می شود؟حسم را درک می کنید که چه قدر دوستتان دارم؟زودتر از این ها باید می آمدم.سی هزار تا متن اماده دارم برای انتشار ولی لال شده ام.حسم را درک می کنید که چقدر خجالت می کشم وقتی باید بنویسم و نمی توانم؟در این روزها هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است.حالم نسبت به پست قبل بهتر شده اما خوب نه.می دانید؟گاهی فکر می کنم مگر چه قدر غم و غصه در جهان وجود دارد که سهم من اینقدر زیاد می شود؟باز هم دعایم کنید و بدانید که محتاج ترینم در این سختی ها. آرزو می کنم همه ی خوبی های دنیا به خودتان باز گردد.این پست را نوشتم که از خوبی ها و مهربانی هایتان تشکر کنم . دوستتان دارم .همچنان دوستم بدارید لطفا 
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۴
صبیه آسمان

این چند روز از خواب که بیدار شدم اشک ریختم.ناهار خوردم و اشک ریختم.غروب که شده است اشک ریختم.تمام غم های عالم کنج دلم خانه کرده و مادر تمام بغض ها شده ام.تمام ترس های دنیا را از بر شده ام و اسم سی هزارتا مریضی و رنج جدید را یاد گرفته ام.دلم می خواهد یکی بیاید بزند زیر گوشم و بگوید از خواب بیدار شو.یکی دستم را بگیرد و منی که شنا بلد نیستم را از بین این اقیانوس ترسناک نجات دهد.دعایم کنید.دعاکنید همه چیز خوب پیش برود.دعا کنید همه چیز خوب پیش برود.دعا کنید همه چیز خوب پیش رود.



صبیه:اینقدر حالم بد هست که به خودم حق بدهم هیچ سوالی را در هیچ کجا جواب ندهم.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۹
صبیه آسمان

بچه بودم.پر پر بگیریم کلاس اول می رفتم.یه روز میرزا خان اومد خونمون.میرزا خان دایی آقام بود.خیلی به ما سر نمیزد.از اون مایه دارای درباری بود.نمی دونستم چیکاره س ولی معلوم بود شاهیه.کروات داشت.ازش خوشم میومد.بوی عطرشو دوست داشتم.بوی چوب سوخته میداد.فک کنم اونم از من خوشش میومد.هر بار میومد واسم شکلات سوئیسی میورد.مامان از میرزاخان بدش میومد . نمیذاشت بخورم.میگفت:(( ممد ایشالا بمیری .اینا نجسه!))بعد دستمو آب می کشید و شکلاتا رو مینداخت تو جوب.هنوزم دلم میخواد یه بار اون شکلات ها رو مزه کنم.آقام  خیلی میرزا خان رو دوست داشت .می دونست وقتی میرزا خان بیاد بساط سور و ساتش به راهه.داشتم میگفتم.میرزاخان اومد خونمون تا بگه یه مدت طولانی نمیاد.من و آقام ناراحت شدیم ولی مامان کیف کرد.گفت میخواد بره خارج پیش پسرش.معلوم نیست کی بیاد.یه جعبه ی چوبی داد دست آقام .گفت:(( قابل نداره.این چند وقت خیلی زحمتتون دادم.))زحمتمون نداده بود.میومد خونمون با آقام چایی نبات می خوردن.خلاصه خداحافظی کرد و رفت.بعدا که آقام در جعبه رو باز یه ریش تراش آلمانی بود.ناراحت شدم.فکر می کردم یه چیزی واسه من خریده .ریش تراشه خوشگل بود.نقره ای و براق بود.اینقدر تمیز بود که آدم عکس خودشو تو دسته هاش می دید.مامان هم خوشش اومده بود.اون موقع ها ریش تراش چیزی نبود که همه داشته باشند.مرد ها،دو هفته یه بار پنج شنبه ها باید می رفتن سر گذر و دو زار پول میذاشتن کف دست علی سلمونی تا موها و ریشاشونو بزنه.آقام خیلی خوشش اومده بود.نمیذاشت بهش دست بزنیم.میگفت :((بفهمم کسی دست زده خونش پای خودشه.))شوخی نمی کرد.اگه حرفی میزد،نمیذاشت حرفش زمین بمونه.یه روز که رفته بود از تیمچه ماست بخره.من رفتم سر وقت ریش تراش.سیبیل و ریش که نداشتم.یه کم باهاش ور رفتم.اومدم بذارم سر جاش که گفتم حالا یه امتحانی بکنم.رفتم جوجه مو از تو باغچه اوردم شروع کردم پر هاشو زدن.زشت شد.روی ریش تراشم پر از پر شده بود.یهو آقام اومد.جوجه مو که دید فهمید چی شده.من ریش تراشو پشتم قایم کرده بودم.گفت:(( ریش تراشو بده.))بهش دادم.خودمو آماده کردم که یه کشیده بخورم.نزد.ریش تراشو برداشت برد فروخت.گفت :((ننه ت راست میگه.این خان دایی ما ادم خوبی نیست.اگه بود با این چیزی که خریده حرف منو تو خونه بی ارزش نمی کرد.))دیگه آقام هم میرزاخانو دوست نداشت.فکر کنم فقط من دوسش داشتم و پسرش.چون میرزا خان دیگه هیچ وقت نیومد خونمون.تا اخر عمرش خارج موند.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۹
صبیه آسمان

پیش دبستانی بودم که بابا برایم دوچرخه خرید. یادم نمی آید کار خوبی کرده بودم یا بی مناسبت بود.فقط یادم می آید که دو تا چرخ کمکی داشت با یک عالمه مهره ی زرد و نارنجی و قرمز و صورتی که وقتی حرکت می کردی جیرینگ صدا میداد. یک دوچرخه ی قرمز رنگ بود که حتی چرخ هایش هم قرمز بود.بعد با سبز یک سری حروف انگلیسی رویش نوشته شده بود که من سواد خواندنش را نداشتم و هنوز هم نمی دانم چه کلمه ای روی بدنه اش نوشته شده بود.دوچرخه های لوکس در آن موقع جای قمقمه داشتند و یک سبد کوچک در جلو و یک جای خرید در عقب دوچرخه.دوچرخه ی من لوکس نبود ولی من عاشقش بودم.عصر های تابستان سه تا دختر بودیم  که روسری هایمان را پشت سرمان گره می زدیم و به همراه چهارتا پسر ،توی کوچه ی بن بستمان ویراژ می دادیم.خیلی خوش می گذشت.لحظه شماری می کردیم تا ساعت چهار شود و صدای بوق اولین دوچرخه توی کوچه بپیچد.یکی از بهترین خاطراتی ست که از بچگی دارم.یک روز یک پسر هفت،هشت ساله از کوچه ی بغلی آمد توی کوچه ی ما تا با ما دوست شود.قرار شد که مسابقه دهیم .تا آمدیم شروع کنیم گفت:(( مگه دخترا هم هستن؟شما چرا با این لوسا بازی می کنین؟اینا باید برن خاله بازی.تو کوچه جای مرداس.)) پسرهای کوچه ی ما غیرتی شدند. گفتند:(( یا دخترها هم باید توی مسابقه باشند یا کلا بازی نمی کنیم.اینا دوستامونن.))در نهایت زور هم کوچه ای های ما چربید و ما هم مسابقه دادیم.مهم نیست بردیم یا باختیم.مهم نیست زمین افتادیم یا نه.مهم نیست زنجیردوچرخه هایمان درآمد یا نه.مهم نیست کسی دعوایمان کرد یا نه  .تنها نکته ی مهم این است که خشونت علیه زنان در کوچه ی ما با همین یک جمله برای همیشه متوقف شد.

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۲
صبیه آسمان

زن های زیادی در من زندگی می کنند..پاییز که می شود از آن زن هایی می شوم که خانه داریشان تک است.تا هشت صبح می خوابم و بعد زیر کتری را روشن می کنم تا قل قل کند.پنجره را باز می کنم و تکه های نون توی سفره را با پرنده ها شریک می شوم.می روم خرید.سبزی برای ناهار می خرم.بعد از ناهار یک چرت کوتاه می زنم.دوباره چایی میگذارم.انار های قرمز را توی کاسه ی سفالی ابی گل می کنم برای بعد از شام که با گلپر و نمک بخوریم.شام را بیشتر درست می کنم تا برای ناهار فردا هم بماند. با گل کلم هایی که خریدم شور و ترشی های مخصوص میریزم.عصرانه کیک سیب و دارچین درست می کنم.لباس ها را توی ماشین لباسشویی می ریزم و بعد از اینکه پهنشان کردم،آرام آرام خوابم می برد.زمستان ها از آن دختر بچه های شیطان می شوم.صبح ها دلم نمی خواهد از  زیر پتو بیرون بیایم.جوراب های گلدار می پوشم و موهایم را دو گوشی می بندم .دفتر نقاشی ام را می اورم کنار بخاری و دریا می کشم.بستنی زمستانی و پفک می خورم.از دست فروش ها لبوی داغ می خرم .شکلات هایم را می چسبانم به لیوان شیر داغم تا آب شوند.شالگردن های رنگی می ندازم و دستکشم را هر دفعه یکجا گم می کنم.بهار که می آید دانشجو می شوم.یک بار دانشجوی عکاسی هستم تا هر شکوفه ای که دیدم،دورش کادر ببندم و یکبار ادبیات می خوانم تا گوجه سبز بخورم و شعر بخوانم. بعضی وقت ها فلسفه می خوانم تا در یک کافه بنشینم و از کافکا و عقایدش بگویم و بعضی وقت ها جانورشناسم تا همه ی پروانه های اطرافم را توی یک شیشه نگه دارم.تابستان ها کارمندم.اصلا فرقی نمی کند کارمند باشم یا نه ولی تابستان ها شغل دارم.صبح ها توی ماشین آهنگ می گذارم و فحش می دهم به ترافیک و شهرداری و آدم ها تا برسم.روزهایی که طرح است سوار مترو می شوم و هی میگویم :اینجا جا هست بیایین تو ،بقیه هم جا بشن و بعد خودم را به خانوم کناری فشار می دهم تا جا باز شود و چشم غره هایش را به جان می خرم.تابستان هاعاشق دو روز مرخصی ام تا بروم شمال و هوای شرجی موهایم را وز کند.تابستان ها توی کیفم گیلاس می ریزم و همین طور که نامه ها را تایپ می کنم ، گیلاس ها را توی دهنم میچپانم.راستش را بخواهید ناراحتم که فقط چهارفصل داریم.من حداقل برای هفتاد و پنج فصل زن های مختلف توی وجودم مخفی کرده ام.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۹
صبیه آسمان
می دانی بچه؟ در این دنیا هر کس برای خود یک حریمی دارد. آدم ها در مرکزیت ایستاده اند و بعد دور خودشان یک دایره ی پررنگ کشیده اند.سعی کن وارد حریم کسی نشوی.پایت را که از خط قرمز بگذاری آن طرف بوی گند افکارشان،اعمالشان،ارتباطاتشان می زند زیر دلت.بعد از اینکه وارد دایره ی آدم ها شدی،درست مثل یک زن حامله همیشه حالت آشوب است.حتی اگر از دایره بیرون بیایی، باز هم آن بوی لجن از سرت بیرون نمی رود.سعی کن به آدم ها نزدیک نشوی دورت بگردم.آدم ها از نزدیک هیچ جذابیتی ندارند.



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۷
صبیه آسمان