صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

از بلاگفا کوچ کرده ام ...
sabiyehasman.blogfa.com
دوباره میگویم صبیه آسمان کسی میشود درست مثل من:)
.
.
.
درباره ی پست هایی که امکان نظردهی ندارند،سکوت کنیم؛لطفا!
.
.
.
الهی طیب به قضائک نفسی...
پروردگارا!مرا به آنچه برایم مقدر کرده ای،راضی کن


اینستاگرام:
Fa_asmaniii

آره بچه اون قدیما...

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ب.ظ

بچه بودم.پر پر بگیریم کلاس اول می رفتم.یه روز میرزا خان اومد خونمون.میرزا خان دایی آقام بود.خیلی به ما سر نمیزد.از اون مایه دارای درباری بود.نمی دونستم چیکاره س ولی معلوم بود شاهیه.کروات داشت.ازش خوشم میومد.بوی عطرشو دوست داشتم.بوی چوب سوخته میداد.فک کنم اونم از من خوشش میومد.هر بار میومد واسم شکلات سوئیسی میورد.مامان از میرزاخان بدش میومد . نمیذاشت بخورم.میگفت:(( ممد ایشالا بمیری .اینا نجسه!))بعد دستمو آب می کشید و شکلاتا رو مینداخت تو جوب.هنوزم دلم میخواد یه بار اون شکلات ها رو مزه کنم.آقام  خیلی میرزا خان رو دوست داشت .می دونست وقتی میرزا خان بیاد بساط سور و ساتش به راهه.داشتم میگفتم.میرزاخان اومد خونمون تا بگه یه مدت طولانی نمیاد.من و آقام ناراحت شدیم ولی مامان کیف کرد.گفت میخواد بره خارج پیش پسرش.معلوم نیست کی بیاد.یه جعبه ی چوبی داد دست آقام .گفت:(( قابل نداره.این چند وقت خیلی زحمتتون دادم.))زحمتمون نداده بود.میومد خونمون با آقام چایی نبات می خوردن.خلاصه خداحافظی کرد و رفت.بعدا که آقام در جعبه رو باز یه ریش تراش آلمانی بود.ناراحت شدم.فکر می کردم یه چیزی واسه من خریده .ریش تراشه خوشگل بود.نقره ای و براق بود.اینقدر تمیز بود که آدم عکس خودشو تو دسته هاش می دید.مامان هم خوشش اومده بود.اون موقع ها ریش تراش چیزی نبود که همه داشته باشند.مرد ها،دو هفته یه بار پنج شنبه ها باید می رفتن سر گذر و دو زار پول میذاشتن کف دست علی سلمونی تا موها و ریشاشونو بزنه.آقام خیلی خوشش اومده بود.نمیذاشت بهش دست بزنیم.میگفت :((بفهمم کسی دست زده خونش پای خودشه.))شوخی نمی کرد.اگه حرفی میزد،نمیذاشت حرفش زمین بمونه.یه روز که رفته بود از تیمچه ماست بخره.من رفتم سر وقت ریش تراش.سیبیل و ریش که نداشتم.یه کم باهاش ور رفتم.اومدم بذارم سر جاش که گفتم حالا یه امتحانی بکنم.رفتم جوجه مو از تو باغچه اوردم شروع کردم پر هاشو زدن.زشت شد.روی ریش تراشم پر از پر شده بود.یهو آقام اومد.جوجه مو که دید فهمید چی شده.من ریش تراشو پشتم قایم کرده بودم.گفت:(( ریش تراشو بده.))بهش دادم.خودمو آماده کردم که یه کشیده بخورم.نزد.ریش تراشو برداشت برد فروخت.گفت :((ننه ت راست میگه.این خان دایی ما ادم خوبی نیست.اگه بود با این چیزی که خریده حرف منو تو خونه بی ارزش نمی کرد.))دیگه آقام هم میرزاخانو دوست نداشت.فکر کنم فقط من دوسش داشتم و پسرش.چون میرزا خان دیگه هیچ وقت نیومد خونمون.تا اخر عمرش خارج موند.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۷
صبیه آسمان

نظرات  (۳)

نوشته ی خوبی بود، خوشم اومد
پاسخ:
ممنونم
۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۵ مادام کاف
مرسیییییی:)
پاسخ:
مرسی از تو که اینقدر مهربونی 
۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۵ بانوچـ ـه
خوشمان آمد :دی
پاسخ:
خوشحالم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی