صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

از بلاگفا کوچ کرده ام ...
sabiyehasman.blogfa.com
دوباره میگویم صبیه آسمان کسی میشود درست مثل من:)
.
.
.
درباره ی پست هایی که امکان نظردهی ندارند،سکوت کنیم؛لطفا!
.
.
.
الهی طیب به قضائک نفسی...
پروردگارا!مرا به آنچه برایم مقدر کرده ای،راضی کن


اینستاگرام:
Fa_asmaniii

ادامه داستان پست پیش

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۳۸ ب.ظ
قرار شد من مشق هایم را بنویسم و مامان برود دنبال رقص پا.مشق هایم که تمام شد دیدم یک تکه سیم مفتولی پیدا کرده و با نخ دو طرفش را به هم وصل کرده بعد دورش را پارچه بسته و پارچه را دانباله دار بریده و آخرش را  هم با یک عالمه خورده پارچه ی قدیمی توپی بسته.دوباره گریه کردم.مامان صورتش را پایین گرفت تا اشک هایش را نبینم.بیشتر گریه کردم چون مامان را هم ناراحت کرده بودم.رقص پایی که ساخته بود را خراب کردیم چون بدتر شده بود مایه ی دق .دیگر حرفش را توی خونه نزدم.مامان هم به روی خودش نیاورد که از نداریمون گریه کرده .کلا انگار همه چیز رو پاک کردیم از ذهنمون.دیگه از اون به بعد زنگ تفریح ها همه توی حیاط یا داشتند توپ های رقص پا را پر از آب می کردند یا داشتند تمرین می کردند.من هم کیفم را بغلم می گرفتم و لقمه ی نان و پنیرم را سق می زدم.دیگر تمام رقص پا ها تمام شده بود چون مدیر گفته بود دیگر کسی پول نیاورد.الان خیلی از ان سال ها گذشته.هیچ کس نمی دونه فاصله ی ما با خط فقر تو اون روزا چه قدر بود.هیچ کس نمی دونه من بلد نیستم با رقص پا بازی کنم.هیچ کس نمی دونه هنوزم چه قدر دلم رقص پا می خواد.هیچ کس این چیزا رو نمی دونه.این شده یه راز سه نفره.فقط من میدونم و مامان و خدا.
موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۰۶
صبیه آسمان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی