صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

از بلاگفا کوچ کرده ام ...
sabiyehasman.blogfa.com
دوباره میگویم صبیه آسمان کسی میشود درست مثل من:)
.
.
.
درباره ی پست هایی که امکان نظردهی ندارند،سکوت کنیم؛لطفا!
.
.
.
الهی طیب به قضائک نفسی...
پروردگارا!مرا به آنچه برایم مقدر کرده ای،راضی کن


اینستاگرام:
Fa_asmaniii

در کانالم چیزی نمینویسم. اینجا سوت و کور شده .چهار ماه است منتظر یک جواب قطعی هستم  تا دلم آرام بگیرد. از شهریور تا حالا هزار دفعه دکتر رفته ام و هزار نوع دارو و چرک خشک کن خورده ام اما نتیجه نگرفتم . با دوستانم ماه هاست بیرون نرفته ام ‌. سه روز است در حال انجام دادن کاری هستم که وظیفه ی من نیست و تبعا از عهده اش هم بر نمی آیم ولی مجبور به انجامش هستم.مدام با این و آن دعوا میکنم.غر میزنم.مزخرف ترین های سینمای ایران‌را نگاه میکنم و های های گریه میکنم.تمام این ها دلیل می شود که به خودم حق بدهم این روزها کمرنگ ترین باشم. 


پ.ن:تمام این ها را تحمل میکنم اما خدایا جواب آن چهارماه انتظار کوفتی را فقط با خوشی به گوشم برسان 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۱
صبیه آسمان

اومدم بنویسم میخوام کانال بزنم.آدرس خواستین بگین.حوصله ی هیچی نیست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۱۹:۳۹
صبیه آسمان

آدم‌ از یک جایی به بعد ناامید می شود.مجبورم یک مدت بروم‌ و دنبال امید بگردم.شاید یک هفته بعد،شاید یک ماه بعد و شاید یک سال بعد برگردم.شاید کانال بزنم و دوستانم را دعوت کنم.شاید آدرس اینجا را عوض کردم.شاید برگردم بلاگفا.نمی دانم‌.تنها چیزی که میدانم این است که دوستتان دارم و ممنونم از اینکه همراهم بودید.‌

پ‌.ن:نظرها و ونوشته هایتان را می خوانم. شاید نظر هم بگذارم ولی ترجیح می دهم مدتی ننویسم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۲
صبیه آسمان
هی میگویم بنویسم باز دست و دلم نمی رود.غم تهران تمام روحم را گرفته . خدایا فقط خودت میتوانی امنیت تهران را برگردانی.کمک کن
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۵
صبیه آسمان
چند وقت پیش متوجه شدم با یکی از وبلاگ نویسان معروف هم دانشگاهی هستم و از قضا هم دانشکده ای و همین طور هم کلاسی...از بد فرهنگی و بی شعوری و ادعایش که_ واقعا اذیت کننده است _بگذریم ، فهمیده ام آدم ها از پشت صفحه کیبوردشان جذاب ترند.
۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۳۲
صبیه آسمان
حس مزخرفیه که مجبور باشی به یه بی شعور احترام بذاری.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۴
صبیه آسمان
قرار شد من مشق هایم را بنویسم و مامان برود دنبال رقص پا.مشق هایم که تمام شد دیدم یک تکه سیم مفتولی پیدا کرده و با نخ دو طرفش را به هم وصل کرده بعد دورش را پارچه بسته و پارچه را دانباله دار بریده و آخرش را  هم با یک عالمه خورده پارچه ی قدیمی توپی بسته.دوباره گریه کردم.مامان صورتش را پایین گرفت تا اشک هایش را نبینم.بیشتر گریه کردم چون مامان را هم ناراحت کرده بودم.رقص پایی که ساخته بود را خراب کردیم چون بدتر شده بود مایه ی دق .دیگر حرفش را توی خونه نزدم.مامان هم به روی خودش نیاورد که از نداریمون گریه کرده .کلا انگار همه چیز رو پاک کردیم از ذهنمون.دیگه از اون به بعد زنگ تفریح ها همه توی حیاط یا داشتند توپ های رقص پا را پر از آب می کردند یا داشتند تمرین می کردند.من هم کیفم را بغلم می گرفتم و لقمه ی نان و پنیرم را سق می زدم.دیگر تمام رقص پا ها تمام شده بود چون مدیر گفته بود دیگر کسی پول نیاورد.الان خیلی از ان سال ها گذشته.هیچ کس نمی دونه فاصله ی ما با خط فقر تو اون روزا چه قدر بود.هیچ کس نمی دونه من بلد نیستم با رقص پا بازی کنم.هیچ کس نمی دونه هنوزم چه قدر دلم رقص پا می خواد.هیچ کس این چیزا رو نمی دونه.این شده یه راز سه نفره.فقط من میدونم و مامان و خدا.
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۸
صبیه آسمان

دوم دبستان بودم.بابای یکی از بچه های کلاس صد تا رقص پا آورده بود تا به بچه ها بفروشد.رقص پا یک دایره ی توی خالی بود که باید مچ پایت را تویش میگذاشتی و بعد در توپی که با طناب به آن وصل شده بود را باز میکردی و پر از اب می کردی و آن وقت با یک پا می چرخاندی و با پای دیگر از رویش می پریدی.کلاس هایمان سی نفره بود.همان اول ۲۹ نفر از کلاس ما و سی نفر از کلاس دوم ب ،۵۹ تا رقص پا خریدند.من هیچ وقت توی کیفم پول نداشتم.نه اینکه خوراکی بخرم یا کلکسیون پاک کن جمع کنم.نه.چیزی به اسم پول تو جیبی در محله ی ما وجود نداشت.اصلا شاید هم وجود داشت ولی راستش را بخواهید زندگی در خزانه آنقدر چاله و چوله داشت که پولی برای خرجی ما نمی ماند.آن روز که آمدم خانه سریع کفش هایم را در آوردم و بعد به مامان گفتم که می خواهم رقص پا بخرم.اول راضی نمی شد.میگفت اگر رقص پا داشته باشی درس نمی خوانی.قول دادم.قسم خوردم.گریه کردم.بعد از سه ساعت راضی شد.قرار شد شب که بابا آمد درباره ی رقص پای من با بابا حرف بزند.شب که بابا آمد خسته بود و عصبی.گفت که شام نمی خورد و رفت خوابید.من توی اتاق بودم و داشتم از گوشه ی در نگاه می کردم.مامان با چشم و ابرو بهم فهماند که الان وقتش نیست.صبح که رفتم مدرسه تعداد بیشتری رقص پا داشتند.این یعنی خبر به گوش بقیه ی کلاس ها هم رسیده بود.زنگ تفریح رفتم از مدیر قیمت رقص پا ها را پرسیدم گفت ۱۰۰ تومنه.ظهر که داشتم می رفتم توی راه داشتم به این فکر می کردم که اگر روزی ۱۰ تومن پول تو جیبی داشتم ان وقت بعد از ۱۰ روز می توانستم یکی از ان زرد های خوشرنگ را برای خودم بخرم.بعد دوباره فکر میکردم حتی اگر پول توجیبی هم داشتم حتما بعد از دو هفته همه ی ان رقص پاها تمام شده بود.تا رسیدم خانه دو دو تا چهارتا کردم.مامان هم انگار ناراحت بود.گفت صبح به بابا گفته و جواب گرفته:فلانی وضع زندگی را نمی بیند؟پس کی قرار است بزرگ شود؟گریه کردم.من وضع زندگی را می دیدم.می فهمیدم که پول نداریم ولی دلم نمیخواست بچه های مدرسه هم وضع زندگی ما را ببینند.دوست نداشتم آن ها هم بفهمند که نداریم.مامان از گریه های من کلافه شده بود.آخر گفت که یکی برایم جور می کند.گفت هر طور شده به من رقص پا می دهد.قرار شد من مشق هایم را بنویسم و مامان برود دنبال رقص پا...

ادامه دارد

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۰
صبیه آسمان

تا به حال سال تحویل کربلا بوده اید؟میخواهم بگویم ۹۵ اینقدر خوب شروع شد. از اواخر فروردین بود که آن روی سگش را نشانمان داد.گوشی ام را در اتوبوس دزدیدند.اردیبهشت مقاله ام رد شد و درخواست اصلاحش برایم آمد.چه قدر وقت داشتم؟فقط یک هفته.عنوان مقاله چه بود؟تشبیهات موجود در دیوان ناصر خسرو.با بدبختی سر موعد تحویل دادم و از قضا مقاله ی خوبی شده بود.خرداد مریض شدم.بوی غذا حالم را بهم میزد چه برسد به خودش. فصل امتحان ها بود. ماه رمضان بود.مامان با زبان روزه از خانه برایم غذای آماده می آورد تا بخورم و تقویت شوم.هر بار بعد از رفتنش ضجه میزدم از این همه مهر و محبت.اینقدر اعصابم در خرداد لعنتی بهم ریخته بود که پاهایم جان نداشت.حس می کردم توی پاهایم پوک است.می توانید حس کنید چه می گویم؟فکرم سمت هزار بیماری مختلف رفت تا اندکی بهتر شدم.تیر و مرداد و شهریور تمام مدت در دندان پزشکی بودم.آخرهای شهریور و مهر بدبختی های کارِ یار شروع شد.بحث جا به جایی بود و خستگی های مداوم.آبان گوشی یار را دزدیدند.با قمه خفتش کردند.ترس دستش را گذاشته بود بیخ گلویم. آذر دوباره بی حسی پاهایم برگشت.یقین کرده بودم ام اس است اینقدر که این ضعف شدید بود.هزاربار دکتر رفتم.نتیجه چه بود؟آزمایش های مختلف و قرص و دارو و اعصاب ضعیف تر از گذشته.کم کم دی آمد.نتیجه ی آزمایش ها خداروشکر چیز خاصی نبود ولی اعصابم نابود شده بود.هر شب دی را با قرص آرام بخش سر کردم تا بتوانم فقط کمی بخوابم.بهمن اوضاع بهتر شد.قرص هایم را جمع کردم.گل گاو زبان جایگزین شد.مسافرت رفتم.اینقدر خوش خوشانم شده بود که بعد از سفر روزی ۱۰۰ بار عکس هایش را نگاه می کردم. زور ِ اسفند ولی باز هم به تمام خوشی های بهمن چربید.عزیزی درگیر مریضی شد که محبوب همه ی فامیل بود.حالا هی آزمایش می دهد و هی نتیجه گنگ تر از آزمایش قبلی باقی می ماند.می شود برایش دعا کنید که ۹۶ از شر این مریضی ِ لامروت راحت شده باشد؟می شود برایم دعا کنید که ۹۶ به اندازه ی ۹۵ بدقلق نباشد؟می شود دعا کنید که سال خوبی بیاید؟

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۰۸
صبیه آسمان
چرا نمیتونم بنویسم؟این همه غم و دلشوره نوشتن نداره؟این همه بی شرفی آدما نوشتن نداره؟این همه بی شعوری نوشتن نداره؟خسته شدم اینقدر اینجا از غم گفتم ولی واقعا ۹۵ چیزی جز درد و حسرت برای من نبود.خداکنه زودتر تموم شه.خداکنه زودتر تموم شه.خداکنه زودتر تموم شه.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۲۹
صبیه آسمان