صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

از بلاگفا کوچ کرده ام ...
sabiyehasman.blogfa.com
دوباره میگویم صبیه آسمان کسی میشود درست مثل من:)
.
.
.
درباره ی پست هایی که امکان نظردهی ندارند،سکوت کنیم؛لطفا!
.
.
.
الهی طیب به قضائک نفسی...
پروردگارا!مرا به آنچه برایم مقدر کرده ای،راضی کن


اینستاگرام:
Fa_asmaniii

آیا این داستان واقعی است؟

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۰ ب.ظ

دوم دبستان بودم.بابای یکی از بچه های کلاس صد تا رقص پا آورده بود تا به بچه ها بفروشد.رقص پا یک دایره ی توی خالی بود که باید مچ پایت را تویش میگذاشتی و بعد در توپی که با طناب به آن وصل شده بود را باز میکردی و پر از اب می کردی و آن وقت با یک پا می چرخاندی و با پای دیگر از رویش می پریدی.کلاس هایمان سی نفره بود.همان اول ۲۹ نفر از کلاس ما و سی نفر از کلاس دوم ب ،۵۹ تا رقص پا خریدند.من هیچ وقت توی کیفم پول نداشتم.نه اینکه خوراکی بخرم یا کلکسیون پاک کن جمع کنم.نه.چیزی به اسم پول تو جیبی در محله ی ما وجود نداشت.اصلا شاید هم وجود داشت ولی راستش را بخواهید زندگی در خزانه آنقدر چاله و چوله داشت که پولی برای خرجی ما نمی ماند.آن روز که آمدم خانه سریع کفش هایم را در آوردم و بعد به مامان گفتم که می خواهم رقص پا بخرم.اول راضی نمی شد.میگفت اگر رقص پا داشته باشی درس نمی خوانی.قول دادم.قسم خوردم.گریه کردم.بعد از سه ساعت راضی شد.قرار شد شب که بابا آمد درباره ی رقص پای من با بابا حرف بزند.شب که بابا آمد خسته بود و عصبی.گفت که شام نمی خورد و رفت خوابید.من توی اتاق بودم و داشتم از گوشه ی در نگاه می کردم.مامان با چشم و ابرو بهم فهماند که الان وقتش نیست.صبح که رفتم مدرسه تعداد بیشتری رقص پا داشتند.این یعنی خبر به گوش بقیه ی کلاس ها هم رسیده بود.زنگ تفریح رفتم از مدیر قیمت رقص پا ها را پرسیدم گفت ۱۰۰ تومنه.ظهر که داشتم می رفتم توی راه داشتم به این فکر می کردم که اگر روزی ۱۰ تومن پول تو جیبی داشتم ان وقت بعد از ۱۰ روز می توانستم یکی از ان زرد های خوشرنگ را برای خودم بخرم.بعد دوباره فکر میکردم حتی اگر پول توجیبی هم داشتم حتما بعد از دو هفته همه ی ان رقص پاها تمام شده بود.تا رسیدم خانه دو دو تا چهارتا کردم.مامان هم انگار ناراحت بود.گفت صبح به بابا گفته و جواب گرفته:فلانی وضع زندگی را نمی بیند؟پس کی قرار است بزرگ شود؟گریه کردم.من وضع زندگی را می دیدم.می فهمیدم که پول نداریم ولی دلم نمیخواست بچه های مدرسه هم وضع زندگی ما را ببینند.دوست نداشتم آن ها هم بفهمند که نداریم.مامان از گریه های من کلافه شده بود.آخر گفت که یکی برایم جور می کند.گفت هر طور شده به من رقص پا می دهد.قرار شد من مشق هایم را بنویسم و مامان برود دنبال رقص پا...

ادامه دارد

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۲۳
صبیه آسمان

نظرات  (۱)

کاش واقعی نباشه... :(
پاسخ:
نیست

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی