94 همان بازیکن چغر بد بدن بود که بالاخره از میدان بیرون رفت.
چمدان طوسی کوچکمان را بسته ام.سه دست لباس برای هرکداممان برداشته ام.شیشه ی کوچک نوشابه را _که از دیشب مانده _خوب شسته ام و منتظرم خشک شود تا تویش عرق نعنا بریزم.شامپویم را در یک شیشه ی خیلی کوچک ریخته ام.شیشه اش به قدری کوچک است که بعید میدانم کفاف دو بار شستن موهایم را بدهد.همین الان که دارم مینویسم یادم افتاده که تسبیح فیروزه ای رنگم را بر نداشتم.شماره ی اقوام را آماده کرده ام برای زنگ زدن و خداحافظی.لیست سوغاتی را نوشته ام.هی اضافه میکنم.هی حذف میکنم.دوباره اضافه میکنم.باز حذف میکنم.درون دلم غوغاست.پاهایم ضعف میرود از خستگی این روزهای آخر سال.دلم میخواد بنشینم توی هواپیما،چشم هایم را ببندم و بعد دستی تکانم بدهد و بگوید:رسیدیم نجف.پاشو.
صبیه:حلال بفرمایید.
صبیه:نایب الزیاره دوستان هستم ان شاء الله...
خیلی خیلی خوب است.شما فکر کنید سه تا دوست صمیمی باشید.فکر کنید کلاستان یک ساعت دیر تر تمام شده باشد،فکر کنید کیفتان فوق سنگین باشد.فکر کنید در صف بی آر تی(عملا صفی وجود ندارد،یک نفر در مرکز قرار دارد و بقیه به صورت نیم دایره دورش حلقه زده اند)در حال مچاله شدن باشید.فکر کنید بعد از بیست دقیقه انتظار به زور خودتان را بچپانید درون اتوبوس .بعد دوست قد کوتاهتان در حالی که لبخند به لب دارد مقنعه ی کجش را مرتب کند و الهی شکر بگوید.بعضی وقت ها یک جوری الهی شکر میگوید که خجالت میکشم از این همه غر زدن.یک جوری الهی شکر میگوید انگار خدا برایش بی ام و فرستاده .یک جوری الهی شکر میگوید که من هم زیر لب الهی شکر میگویم.اگه بعد ها کسی ازم بخواهد یک فرد شاکر نشانش دهم ،دست این دختر را میگیرم و بالا میبرم.کاش خدا همه را عاطفه می آفرید...