صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

از بلاگفا کوچ کرده ام ...
sabiyehasman.blogfa.com
دوباره میگویم صبیه آسمان کسی میشود درست مثل من:)
.
.
.
درباره ی پست هایی که امکان نظردهی ندارند،سکوت کنیم؛لطفا!
.
.
.
الهی طیب به قضائک نفسی...
پروردگارا!مرا به آنچه برایم مقدر کرده ای،راضی کن


اینستاگرام:
Fa_asmaniii

اگر حیاط خانه را هر روز آب پاشی کنم.اگر همه ی شمعدانی های حیاط را آب بدهم.اگر عصر ها برای ماهی گلی های حوض کوچک وسط حیاط قصه بگویم.اگر در زمستان ها هر روز بساط بافتنی ام را گوشه ی حیاط پهن کنم.اگر تابستان ها مدام به لواشک های پهن شده روی ایوان سر بزنم.اگر پاییزها تمام حیاط را با برگ های زرد بپوشانم و بهارها تمام توت ها را با دستان خودم بچینم.اگر عصرها چایی و نان و مربا بیاورم روی تخت حیاط بگذارم.اگر برای حیاط تاب بخرم.اگر عروسی پسر ها را در همین حیاط بگیرم.اگر تمام دخترها را در حیاط کوچکمان با مرد زندگیشان دست به دست بدهم.اگر برای دل کاشی ها با ذغال لی لی بکشم.اگر ناهارهای جمعه را در حیاط بخوریم.اگر تمام میوه های کاج را رنگ کنم.مگر عاشق حیاط نیستی؟اگر خانه مان حیاط داشته باشد می آیی؟


صبیه:دوست عزیزی که ازم آدرس اینستاگرام خواسته بودی:fa_asmaniii

 صبیه:با اینکه رمزمو عوض کردم ولی حس می کنم یکی غیر از خودم وارد پنل میشه.حس خوبی نیست.اصلا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۹
صبیه آسمان

باید قبول کنین که خرداد ناخلف ترین فرزند بهارِ 

دلیل قانع کننده؟

شروع شدن امتحانا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۸
صبیه آسمان

اگه یه وبلاگ نویس معروف و مشهور بودم امشب اینجا می نوشتم :فردا نمایشگاه کتاب می بینمتون ولی الان فقط میتونم غصه بخورم واسه کلاسای تموم نشدنی فردا

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۰
صبیه آسمان
حرف ها بادام هستند.همه ی حرف های عالم به دو دسته تقسیم میشوند:حرف های شیرین و حرف های تلخ.حرف های شیرین درست مزه ی بادام های شیرین آجیل عید را می دهند.مزه ی زنگ تفریح های کودکی،مزه ی شب یلداهای محشر دور کرسی.حرف های شیرین درست بعد از جویدن می نشینند در عمق جانت.کیف میکنی از شنیدن و خوردن بادام های شیرین.حرف های تلخ.امان از حرف های تلخ که  بعد از یک عالمه آجیل خوردن، یک دفعه بین دندان هایت خورد می شوند.امان از حرف های تلخ که با صد تا بادام شیرین هم مزه اش از بین نمی رود.شرمنده!
یک لیوان آب خدمتتان هست؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۴
صبیه آسمان
ما سه نفر بودیم که فقط دونفرمان توانستیم خودمان را پرت کنیم توی اتوبوس.من یکی از آن دو نفر بودم که دم در ایستاده بودم و در از کنار های پایم شروع میکرد به چرخیدن و دقیقا چسبیده به پاشنه ی کفشم بسته میشد.ایستگاه بعد یک نفر پیاده شد و به جایش سه نفر سوار شدند.در را تقریبا هل میدادم تا بسته شود.همین طور گذشت تا به مقصد رسیدم.در کیفم باز بود.ترسیدم.درونش را نگاه کردم.گوشی کوچولو ی دوست داشتنی ام نبود.دزدی از توی کیفم برش داشته بود.پهن زمین شدم.ناباورانه بین جزوه ها دنبال گوشی آبی ام میگشتم و ناباورانه تر نبود.جیب پشتی کیف.جیب کوچک کیف.جیب مخفی کیف.همه ی جیب های کیفم را حفظ شدم اما گوشی نبود.نشستم روی زمین.گوشی خارق العاده ای بود؟نه.دیگر مثلش را پیدا نمیکردم؟چرا.گران خریده بودمش؟در مقایسه با گوشی های فوق هوشمند امروز نه.مشکلم چه بود؟دنیایی خاطره با هم داشتیم.اس ام اس های یواشکی برای او فرستاده بودیم.عکس هایی هنری گرفته بودیم.مسافرت رفته بودیم.بعضی وقت ها دفترم شده بود.بعضی وقت ها برایم خوانده بود.بعضی وقت ها من خوانده بودم و او گوش داده بود.بازی کرده بودیم.اعداد را با کمک هم جابه جا میکردیم تا امتیاز بگیریم.با هم لیست خرید نوشته بودیم.عکس های دوستانم را دیده بودیم.متن هایتان را خوانده بودم.نوشته هایتان را لایک کرده بودم.شماره تلفن دوستانم را به خاطر سپرده بود.با هم دوست شده بودیم.اشک هایم بند نمی آمد.سوار مترو شدم.خانوم ها فکر کردند برای اینکه جایی ندارم تا بنشینم گریه می کنم.بلند شدند تا من بنشینم.بعد تر فین فین هایم شروع شده بود.دستمال به دستم داده بودند.پیرزن کنار دستم دعا کرده بود که درست شود.من دو دل بودم که نفرین کنم یا نه.دو دل بودم که نکند نفرین به خودم برگردد.خانومی که ماتیک قرمز زده بود فک کرده بود از کلینیک می آیم.وقتی گفتم نه خیالش راحت شد و رفت تا لواشک لقمه ای بخرد. رسیدم.از توی پارک گذشتم و گریه کردم.دستم را بردم توی کیفم تا زنگ بزنم و بگویم تا پنج دقیقه دیگر می رسم.یادم افتاد گوشی ندارم.زار زدم.هق هق کردم.قدم زدم و قلبم از ترس و اضطراب و ناراحتی نبودنش لرزید.چند روز که گذشت عادت کردم.خو گرفتم به نبودنش.دوباره پای کامپیوتر نشستن و تق تق کردن را یاد گرفتم ولی هنوز هم که هنوز است میترسم.توی مکان های عمومی همه را دزد می بینم و کیفم را محکم بغل میکنم.اگر کسی اینبار کیفم را بدزدد از غصه میمیرم.کیفم بغلی شده و من دوباره به چیز دیگری عادت کرده ام.



صبیه:داستان نبود.واقعیت تلخی بود تا حواسم را بیشتر جمع کنم.

صبیه:شماره یتان را ندارم.محبت کنید دوباره برایم شماره هایتان را بفرستید .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۱
صبیه آسمان

با من کار داشت،به او زنگ میزد.میخواست سوال بپرسد،به او پیام میداد.میخواست تولدم را تبریک بگوید ،شماره ی او را میگرفت.قرار بود فلان کتاب را برایش ببرم،از او میپرسید پس کی میاری؟موهایش را رنگ میکرد .می گفتم :بهت میاد.سکوت میکرد.انگار ملکه ای باشد و من شخص بدبختی که وظیفه اش تعریف و تمجید بود.چرا تعریف و تمجید میکردم؟صرفا اوج حماقتی بود که فکر میکردم به دوستی ختم میشود.کم کم اوضاع عوض شد.من هم درست مثل او بیشعور شدم.تعریف نمیکردم.تشکر نمیکردم.زنگ نمیزدم.سوال هایی که مربوط به او بود از دیگران میپرسیدم.مهمانی هایی که جفتمان دعوت بودیم برایم کابوس بود.از سه روز قبل غصه داشتم و نقشه میکشیدم که حالش را بگیرم .او هم نقشه کشیده بود که حالم گرفته شود.اوضاع عجیبی بود.از مهمانی که برمیگشتم از اوج بیشعوری جفتمان گریه میکردم.ضجه میزدم.همه جا با تحقیر درباره ی هم حرف میزدیم.آخر سر من شدم همان کش معروف.آن قدر کشیده شدم که در آخر خودم نابود شدم.اسفند که شد به خودم قول دادم ببخشم.خودم را،او را،تمام بی شعوری هایم را بخشیدم.فروردین دیگر از دستش ناراحت نبودم.او هم بیشعوری اش را کنار گذاشت؟نه.او همچنان بی شعور است. اما من یاد گرفتم از عقب تر نگاه کنم.یاد گرفتم هرچی چشمم را بیشتر بچسبانم به نقشه ی زندگی کمتر میبینم.وقتی عقب رفتم دیدم کلا برخوردش اینطور است.تربیتش،فرهنگش و دیگر از دستش ناراحت نبودم.تمام 8ماهی که اذیت شدم ارزشش را داشت.فهمیدم که گاهی باید عقب تر بروم.گاهی باید از دورتر نگاه کنم و مهمتر از همه اینکه گاهی باید آدم های بد فرهنگ را ببخشم.به همین سادگی 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۶
صبیه آسمان

94 همان بازیکن چغر بد بدن بود که بالاخره از میدان بیرون رفت.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۶
صبیه آسمان

چمدان طوسی کوچکمان را بسته ام.سه دست لباس برای هرکداممان برداشته ام.شیشه ی کوچک نوشابه  را _که از دیشب مانده _خوب شسته ام و منتظرم خشک شود تا تویش عرق نعنا بریزم.شامپویم را در یک شیشه ی خیلی کوچک ریخته ام.شیشه اش به قدری کوچک است که بعید میدانم کفاف دو بار شستن موهایم را بدهد.همین الان که دارم مینویسم یادم افتاده که تسبیح فیروزه ای رنگم را بر نداشتم.شماره ی اقوام را آماده کرده ام برای زنگ زدن و خداحافظی.لیست سوغاتی را نوشته ام.هی اضافه میکنم.هی حذف میکنم.دوباره اضافه میکنم.باز حذف میکنم.درون دلم غوغاست.پاهایم ضعف میرود از خستگی این روزهای آخر سال.دلم میخواد بنشینم توی هواپیما،چشم هایم را ببندم و بعد دستی تکانم بدهد و بگوید:رسیدیم نجف.پاشو.



صبیه:حلال بفرمایید.

صبیه:نایب الزیاره دوستان هستم ان شاء الله...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۵۴
صبیه آسمان

خیلی خیلی خوب است.شما فکر کنید سه تا دوست صمیمی باشید.فکر کنید کلاستان یک ساعت دیر تر تمام شده باشد،فکر کنید کیفتان فوق سنگین باشد.فکر کنید در صف بی آر تی(عملا صفی وجود ندارد،یک نفر در مرکز قرار دارد و بقیه به صورت نیم دایره دورش حلقه زده اند)در حال مچاله شدن باشید.فکر کنید بعد از بیست دقیقه انتظار به زور خودتان را بچپانید درون اتوبوس .بعد دوست قد کوتاهتان در حالی که لبخند به لب دارد مقنعه ی کجش را مرتب کند و الهی شکر بگوید.بعضی وقت ها یک جوری الهی شکر میگوید که خجالت میکشم از این همه غر زدن.یک جوری الهی شکر میگوید انگار خدا برایش بی ام و فرستاده .یک جوری الهی شکر میگوید که من  هم زیر لب الهی شکر میگویم.اگه بعد ها کسی ازم بخواهد یک فرد شاکر نشانش دهم ،دست این دختر را میگیرم و بالا میبرم.کاش خدا همه را عاطفه می آفرید...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۱۸
صبیه آسمان

دو سال پیش نوشتم ولنتاین ندارم.حالا اما میتوانم اعلام کنم هر روز زندگی ام روز عشق است.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۴
صبیه آسمان