صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

از بلاگفا کوچ کرده ام ...
sabiyehasman.blogfa.com
دوباره میگویم صبیه آسمان کسی میشود درست مثل من:)
.
.
.
درباره ی پست هایی که امکان نظردهی ندارند،سکوت کنیم؛لطفا!
.
.
.
الهی طیب به قضائک نفسی...
پروردگارا!مرا به آنچه برایم مقدر کرده ای،راضی کن


اینستاگرام:
Fa_asmaniii

جیب بر ها به بهشت نمی روند.

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ب.ظ
ما سه نفر بودیم که فقط دونفرمان توانستیم خودمان را پرت کنیم توی اتوبوس.من یکی از آن دو نفر بودم که دم در ایستاده بودم و در از کنار های پایم شروع میکرد به چرخیدن و دقیقا چسبیده به پاشنه ی کفشم بسته میشد.ایستگاه بعد یک نفر پیاده شد و به جایش سه نفر سوار شدند.در را تقریبا هل میدادم تا بسته شود.همین طور گذشت تا به مقصد رسیدم.در کیفم باز بود.ترسیدم.درونش را نگاه کردم.گوشی کوچولو ی دوست داشتنی ام نبود.دزدی از توی کیفم برش داشته بود.پهن زمین شدم.ناباورانه بین جزوه ها دنبال گوشی آبی ام میگشتم و ناباورانه تر نبود.جیب پشتی کیف.جیب کوچک کیف.جیب مخفی کیف.همه ی جیب های کیفم را حفظ شدم اما گوشی نبود.نشستم روی زمین.گوشی خارق العاده ای بود؟نه.دیگر مثلش را پیدا نمیکردم؟چرا.گران خریده بودمش؟در مقایسه با گوشی های فوق هوشمند امروز نه.مشکلم چه بود؟دنیایی خاطره با هم داشتیم.اس ام اس های یواشکی برای او فرستاده بودیم.عکس هایی هنری گرفته بودیم.مسافرت رفته بودیم.بعضی وقت ها دفترم شده بود.بعضی وقت ها برایم خوانده بود.بعضی وقت ها من خوانده بودم و او گوش داده بود.بازی کرده بودیم.اعداد را با کمک هم جابه جا میکردیم تا امتیاز بگیریم.با هم لیست خرید نوشته بودیم.عکس های دوستانم را دیده بودیم.متن هایتان را خوانده بودم.نوشته هایتان را لایک کرده بودم.شماره تلفن دوستانم را به خاطر سپرده بود.با هم دوست شده بودیم.اشک هایم بند نمی آمد.سوار مترو شدم.خانوم ها فکر کردند برای اینکه جایی ندارم تا بنشینم گریه می کنم.بلند شدند تا من بنشینم.بعد تر فین فین هایم شروع شده بود.دستمال به دستم داده بودند.پیرزن کنار دستم دعا کرده بود که درست شود.من دو دل بودم که نفرین کنم یا نه.دو دل بودم که نکند نفرین به خودم برگردد.خانومی که ماتیک قرمز زده بود فک کرده بود از کلینیک می آیم.وقتی گفتم نه خیالش راحت شد و رفت تا لواشک لقمه ای بخرد. رسیدم.از توی پارک گذشتم و گریه کردم.دستم را بردم توی کیفم تا زنگ بزنم و بگویم تا پنج دقیقه دیگر می رسم.یادم افتاد گوشی ندارم.زار زدم.هق هق کردم.قدم زدم و قلبم از ترس و اضطراب و ناراحتی نبودنش لرزید.چند روز که گذشت عادت کردم.خو گرفتم به نبودنش.دوباره پای کامپیوتر نشستن و تق تق کردن را یاد گرفتم ولی هنوز هم که هنوز است میترسم.توی مکان های عمومی همه را دزد می بینم و کیفم را محکم بغل میکنم.اگر کسی اینبار کیفم را بدزدد از غصه میمیرم.کیفم بغلی شده و من دوباره به چیز دیگری عادت کرده ام.



صبیه:داستان نبود.واقعیت تلخی بود تا حواسم را بیشتر جمع کنم.

صبیه:شماره یتان را ندارم.محبت کنید دوباره برایم شماره هایتان را بفرستید .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۰۳
صبیه آسمان

نظرات  (۱)

چه اتفاق تلخی ....همیشه میگم کسی که به خودش اجازه میده وقیحانه مال دیگرانو برداره اولین چیزی که درونش کشته انسانیتشه....یه انسان هیچ وقت دزدی نمیکنه
پاسخ:
ترسناک بود دخترک.خیلی ترسناک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی