حالا که روی پله های طبقه سوم دانشکده چمباتمه زده ام ،به این فکر می کنم که آیا آرزوی من این دوشنبه های لعنتی بود؟بعد به خودم جواب می دهم نه ولی می گذرد،می گذرد،می گذرد،می گذرد ،می گذرد و سعی می کنم آرام تر شوم.تقریبا دو ماه است که دوشنبه هایم همین قدر مزخرف شروع می شود.
بچه که بودم زیاد امامزاده صالح می رفتیم.خاله های بابا جوان تر بودند و بیشتر حوصله ی بیرون رفتن داشتند..مامان هم بیشتر از حالا وقت داشت.آن موقع ها باباجون هم سر ِ کار می رفت ، پس مامان شکوه دائما دلشوره ی زودبرگشتن را نداشت.من هم کوچک بودم.خاله اعظم و شوهرش با آن پیکانِ یخچالی رنگ، می آمدند دم ِ خانه ی ما. بعد من و مامان و مامان شکوه سوار می شدیم تا برویم زیارت.سبدِصورتیِ پر از تخم مرغ آبپز و خیارشور و گوجه فرنگی و نان را هم می گذاشتیم صندوق عقب ماشین.بعد شوهر خاله اعظم می آمد و درِ صندوق را با کش می بست.عمه جون و خاله افسر و خاله مینا و خاله اکرم هم با هم می آمدند. عمه جون رانندگی می کرد.یک پراید سفید داشت که یکی از ماشین های لوکس به حساب می آمد.همدیگر را توی امامزاده پیدا می کردیم.من و مامان زودتر زیارت می کردیم و بیرون می آمدیم تا توی صحن جا بگیریم.نمی دانم آن موقع واقعا حیاط آنقدر بزرگ بود یا من خیلی کوچک بودم.در هر صورت رسم این بود.مردم می آمدند،زیارت می کردند بعد در صحن می نشستند برای ناهار.هم زیارت بود هم سیاحت.امامزاده صالح برای من بهشت بود.مامان زیر پایی گنده را می انداخت توی سایه. بعد یک پارچ بزرگ می داد دست من تا بروم و از آبسرد کن اب بیاورم.بعد از اینکه اب می آوردم و می نشستم ،مامان میگفت مواظب وسایل باشم تا برود و نگاهی به بازار بیاندازد.من یک سطل خمیر بازی داشتم که همیشه همراهم بود.شروع می کردم با خمیر ساندویچ درست کردن،میوه درست کردن،شکلات درست کردن و.... اینقدر با خمیر چیزهای مختلف درست می کردم که مامان می آمد.مامان شکوه و عمه جون و خاله ها هم می آمدند.شوهر خاله اعظم اما همیشه موقع رفتن می آمد.می رفت توی امامزاده و گریه می کرد و وقتی می خواستیم برویم می آمد.خاله ها سیب زمینی آب پز آورده بودند.با پنیر و هندوانه.ناهار می خوردیم.بعد یه کم حرف می زدند و من خمیر بازی میکردم.برای خاله اکرم عروسک درست می کردم چون همیشه توی کیفش شکلات داشت ،عروسکش را که می دید اول یک شکلات می داد بعد میگفت آفرین.هر چیزی را که با خمیر درست می کردم اول به او نشان می دادم.آخرِسر که خمیربازی تمام می شد، زیرپایی را هم جمع می کردیم و شوهر خاله اعظم می آمد و هرکس به خانه ی خودش می رفت .حالا از ان روزها سال هاست می گذرد .تا تجریش مترو زده اند.من بزرگ شده ام و با مامان با هم به تجریش می رویم.مامان شکوه فقط باید با آژانس این طرف و آن طرف برود.باباجون فوت کرده است.عمه جون بعد از یک تصادف وحشتناک از ماشین ترسیده است و دیگر رانندگی نمی کند.خاله اعظم قرار است دوشنبه زانوهایش را عمل کند.ماشین شوهرش اسقاطی شده ولی هنوز حاضر به فروشش نیست.خاله مینا رفته آمریکا تا دخترش تنها نباشد.خاله افسر و خاله اکرم هم درگیر کارهای خانه ی جدیدشان هستند.همه چیز فرق کرده به جز ساندویچ تخم مرغ که هنوز همان مزه ی گذشته ها را می دهد و هنوز هم محبوب ترین ساندویچ برای من است.
آدم هایی که در آینده زندگی می کنند را بیشتر دوست بدارید.آن ها حداقل چهل درصد بیشتر از سایر آدم ها غصه می خورند.
صبیه:شاید باورتان نشود که از الان دلم برای هفته ی بعد شور می زند و غصه ی دی ماه را می خورم.
*فاضل نظری
فردا می شود یک سال که تفسیر ِسوره ی ِصبر و مهربانی ِزندگی ام شدی .....
عضو یک گروه فامیلی هستم که بی نهایت مزخرف است . امروز عکس دو دختر بچه ی آرایش کرده که تاپ تنشان بود را در گروه گذاشتند با این متن که : کودکانتان را در معرض چیزی که در محدوده سنی آنها نیست قرار ندهید.اجازه دهید فقط کودکی را تجربه کنند؛ برای بزرگ شدن دیر نمی شود. بعد یکی از اعضای گروه که اتفاقا خانوم جلسه ای هم هست در تایید این عکس نوشت که با این قضیه کاملا موافق است و دختر را چه به تاپ پوشیدن.دختر بچه ها تاپ می پوشند برای جلب توجه در مقابل بزرگ تر ها که البته این خوب نیست و زشت و زننده است و اگر دختر یک حالت حیا و خجالتی بودن داشته باشد و گونه هایش از شدت خجالت سرخ شود در بین بزرگ تر ها زیباتر به نظر می رسد.
در یک مجلس مولودی زنانه شرکت کرده بودم.همه می دانند که در مهمانی زنانه کسی چادر و روسری به سر ندارد و لباس های راحت تر مثل دامن و تاپ و پیراهن می پوشند.خانوم جلسه ای که آمد توپید به همه که خاک بر سرتان با این لباس پوشیدن ها.زن که نباید از این لباس ها بپوشد.این لباس ها فقط برای زمانی ست که زن با شوهرش خلوت می کند .بعد اضافه کرد که گناه است.تمام این دست و پاهای برهنه در آن دنیا در آتش می سوزند و بعد حسرت می خورید و شما باعث فساد جامعه اید و در آخر برای اصلاح جمع و هدایتمان به راه راست دعا کرد.
عروسی دایی دوستم بود.گفتم بیا یکی از لباس های من را بپوش گفت نمیشه.گفتم چرا من مشکلی ندارم ها.گفت نه کلا نمیشه،اخه...دلیلش شوکه ام کرد.گفت لباس های تو آستین نداره بابام اجازه نمیده بپوشم.
این ها را نوشتم که بگویم اشکال از خودمان است، ما مسلمان ها داریم دین را تحریف می کنیم.اسمش را می گذاریم غیرت و نمی گذاریم زن و بچه مان لباس مجلسی به تن کنند.تاپ ها و دامن ها را به اسم حیا از تن دختربچه هایمان در می آوریم .خودمان را در مجالس زنانه مایه ی فساد جامعه می دانیم.می خواهم بگویم اسلام گیر ما به اصطلاح مذهبی ها افتاده.می خواهم بگویم دست از سر اسلام بردارید.میخواهم بگویم گناه همه ی آن هایی که اعتقاد به چیزی ندارند،گردن ماست.ما با اخلاق و رفتارمان باعث شدیم مردم دین گریز شوند.مسلمان ها با شما هستم.اینطور مسلمانی کردن را برای خودتان نگه دارید.