از آرزوها ۳
يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۸ ب.ظ
سعی داشتم دستم را به میله ی وسط اتوبوس بگیرم که با هر ترمز سه کیلومتر جا به جا نشوم . ناگهان تمام بدنم گر گرفت.رنگم پرید.دهانم تلخ شد.حس کردم در حال سکته کردنم.چشمانم را محکم بستم و وقتی باز کردم همه چیز تار شد و چرخید.به خانوم بغل دستی ام گفتم آب می خواهم.جیب کنار کوله اش را نشانم داد.آب خوردم .فایده نداشت.داشتم بالا می آوردم.نشستم کف اتوبوس و جا برای بقیه تنگ تر شد.داشتم می مردم.به معنای واقعی کلمه.ترسیدم.تا به حال مرگ را اینقدر نزدیک حس نکرده بودم.آرزو کردم کاش خدا کسی را در اتوبوس از روی زمین نبرد.توی اتوبوس مردن وحشتناک است.وحشتناک تر از مردن در مترو و تاکسی و حتی با پای پیاده.
۹۵/۰۳/۱۶
چه وحشتناک!