تلفن زنگ خورد.دست هایم کثیف بود.تلفن را جواب دادم.یخ زدم.منجمد شدم.شرشر عرق از ستون فقراتم پایین رفت.تشکر کردم و بعد تلفن کثیف از دستم پرت شد روی زمین.نشستم بغل گاز و همین طور که سرم را تکیه دادم به ماشین لباسشویی هق هق کردم.زنگ زدم به تو و هق هق کردم.زنگ زدم به او و هق هق کردم و برخلاف من همه خوشحال بودند.همه تبریک میگفتند و من با فین فین میگفتم:مرسی.کوکوها توی ماهیتابه سیاه میشدند و من عین خیالم نبود.ته دلم پشیمان شده بودم.از چه؟از همه ی چیزهایی که باعث میشد امروز گریه کنم.گذشت.یک هفته گذشت و کم کم داشتم عادت میکردم.یکهو پرتم کردند توی دل ماجرا.من همان بچه ای بودم که از آب واهمه داشتم ولی یکهو پرتش میکنند توی 4 متری.دست و پا زدم.به همه چیز چنگ زدم.داشتم خفه میشدم.تا اینکه دستم را گرفتی.دوهفته گذشت.تمرین کردم.توی آب پایین و بالا پریدم.ترسم کم کم ریخت.گذشت.سه هفته.چهار هفته.این روزها باید شنا کنم.باید جلوی همه شنا کنم و دوباره ترس آمده تمام وجودم را گرفته.میترسم.قول بده اینبار هم بیایی...مثل همیشه...قول بده