#منع_خشونت_علیه_زنان
پیش دبستانی بودم که بابا برایم دوچرخه خرید. یادم نمی آید کار خوبی کرده بودم یا بی مناسبت بود.فقط یادم می آید که دو تا چرخ کمکی داشت با یک عالمه مهره ی زرد و نارنجی و قرمز و صورتی که وقتی حرکت می کردی جیرینگ صدا میداد. یک دوچرخه ی قرمز رنگ بود که حتی چرخ هایش هم قرمز بود.بعد با سبز یک سری حروف انگلیسی رویش نوشته شده بود که من سواد خواندنش را نداشتم و هنوز هم نمی دانم چه کلمه ای روی بدنه اش نوشته شده بود.دوچرخه های لوکس در آن موقع جای قمقمه داشتند و یک سبد کوچک در جلو و یک جای خرید در عقب دوچرخه.دوچرخه ی من لوکس نبود ولی من عاشقش بودم.عصر های تابستان سه تا دختر بودیم که روسری هایمان را پشت سرمان گره می زدیم و به همراه چهارتا پسر ،توی کوچه ی بن بستمان ویراژ می دادیم.خیلی خوش می گذشت.لحظه شماری می کردیم تا ساعت چهار شود و صدای بوق اولین دوچرخه توی کوچه بپیچد.یکی از بهترین خاطراتی ست که از بچگی دارم.یک روز یک پسر هفت،هشت ساله از کوچه ی بغلی آمد توی کوچه ی ما تا با ما دوست شود.قرار شد که مسابقه دهیم .تا آمدیم شروع کنیم گفت:(( مگه دخترا هم هستن؟شما چرا با این لوسا بازی می کنین؟اینا باید برن خاله بازی.تو کوچه جای مرداس.)) پسرهای کوچه ی ما غیرتی شدند. گفتند:(( یا دخترها هم باید توی مسابقه باشند یا کلا بازی نمی کنیم.اینا دوستامونن.))در نهایت زور هم کوچه ای های ما چربید و ما هم مسابقه دادیم.مهم نیست بردیم یا باختیم.مهم نیست زمین افتادیم یا نه.مهم نیست زنجیردوچرخه هایمان درآمد یا نه.مهم نیست کسی دعوایمان کرد یا نه .تنها نکته ی مهم این است که خشونت علیه زنان در کوچه ی ما با همین یک جمله برای همیشه متوقف شد.