صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

صفحه ی ذهن کبوتر آبی ست :)

صبیه آسمان

از بلاگفا کوچ کرده ام ...
sabiyehasman.blogfa.com
دوباره میگویم صبیه آسمان کسی میشود درست مثل من:)
.
.
.
درباره ی پست هایی که امکان نظردهی ندارند،سکوت کنیم؛لطفا!
.
.
.
الهی طیب به قضائک نفسی...
پروردگارا!مرا به آنچه برایم مقدر کرده ای،راضی کن


اینستاگرام:
Fa_asmaniii

یاد باد آن روزگاران

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۳۱ ب.ظ

بچه که بودم زیاد امامزاده صالح می رفتیم.خاله های بابا جوان تر بودند و بیشتر حوصله ی بیرون رفتن داشتند..مامان هم بیشتر از حالا وقت داشت.آن موقع ها باباجون هم سر ِ کار می رفت ، پس مامان شکوه دائما دلشوره ی زودبرگشتن را نداشت.من هم کوچک بودم.خاله اعظم و شوهرش با آن پیکانِ یخچالی رنگ، می آمدند دم ِ خانه ی ما. بعد من و مامان و مامان شکوه سوار می شدیم تا برویم زیارت.سبدِصورتیِ پر از تخم مرغ آبپز و خیارشور و گوجه فرنگی و نان را هم می گذاشتیم صندوق عقب ماشین.بعد شوهر خاله اعظم می آمد و درِ صندوق را با کش می بست.عمه جون و خاله افسر و خاله مینا و خاله اکرم هم با هم می آمدند. عمه جون رانندگی می کرد.یک پراید سفید داشت که یکی از ماشین های لوکس به حساب می آمد.همدیگر را توی امامزاده پیدا می کردیم.من و مامان زودتر زیارت می کردیم و بیرون می آمدیم تا توی صحن جا بگیریم.نمی دانم آن موقع واقعا حیاط آنقدر بزرگ بود یا من خیلی کوچک بودم.در هر صورت رسم این بود.مردم می آمدند،زیارت می کردند بعد در صحن می نشستند برای ناهار.هم زیارت بود هم سیاحت.امامزاده صالح برای من بهشت بود.مامان زیر پایی گنده را می انداخت توی سایه. بعد یک پارچ بزرگ می داد دست من تا بروم و از آبسرد کن اب بیاورم.بعد از اینکه اب می آوردم و می نشستم ،مامان میگفت مواظب وسایل باشم تا برود و نگاهی به بازار بیاندازد.من یک سطل خمیر بازی داشتم که همیشه همراهم بود.شروع می کردم با خمیر ساندویچ درست کردن،میوه درست کردن،شکلات درست کردن و.... اینقدر با خمیر چیزهای مختلف درست می کردم که مامان می آمد.مامان شکوه و عمه جون و خاله ها هم می آمدند.شوهر خاله اعظم اما همیشه موقع رفتن می آمد.می رفت توی امامزاده و گریه می کرد و وقتی می خواستیم برویم می آمد.خاله ها سیب زمینی آب پز آورده بودند.با پنیر و هندوانه.ناهار می خوردیم.بعد یه کم حرف می زدند و من خمیر بازی میکردم.برای خاله اکرم عروسک درست می کردم چون همیشه توی کیفش شکلات داشت ،عروسکش را که می دید اول یک شکلات می داد بعد میگفت آفرین.هر چیزی را که با خمیر درست می کردم اول به او نشان می دادم.آخرِسر که خمیربازی تمام می شد، زیرپایی را هم جمع می کردیم و شوهر خاله اعظم می آمد و هرکس به خانه ی خودش می رفت .حالا از ان روزها سال هاست می گذرد .تا تجریش مترو زده اند.من بزرگ شده ام و با مامان با هم به تجریش می رویم.مامان شکوه فقط باید با آژانس این طرف و آن طرف برود.باباجون فوت کرده است.عمه جون بعد از یک تصادف وحشتناک از ماشین ترسیده است و دیگر رانندگی نمی کند.خاله اعظم قرار است دوشنبه زانوهایش را عمل کند.ماشین شوهرش اسقاطی شده ولی هنوز حاضر به فروشش نیست.خاله مینا رفته آمریکا تا دخترش تنها نباشد.خاله افسر و خاله اکرم هم درگیر کارهای خانه ی جدیدشان هستند.همه چیز فرق کرده به جز ساندویچ تخم مرغ که هنوز همان مزه ی گذشته ها را می دهد و هنوز هم محبوب ترین ساندویچ برای من است.

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۳
صبیه آسمان

نظرات  (۳)

امان از خاطره ها ک گاهی نمیفهمی اگر باشند خوب است یا اگر نباشند...
پاسخ:
خوبه به نظرم.نباشه یه چیزی کمه
خیلی خوب بود کاش ادما عوض نمیشدن.

پاسخ:
کاش
حدود 10-11 سال توفیق اینو داشتیم که نزدیک امامزاده صالح باشیم و زیاد می رفتیم، اما این خاطرات منو یاد امامزاده داوود انداخت... خیلی زیاد...
ما هم همینطور دسته جمعی می رفتیم، یعنی تنها جایی بود که هروقت می خواستیم جمع باشیم میرفتیم. و دوران مادربزرگها هم همینطور... دیگه انقدر برام دور شده اون روزها که داشت یادم میرفت. ممنون :)

+خدا رفتگانتونو رحمت کنه و به عزیزانتون سلامتی بده :)
پاسخ:
فکر می کنم این خاطره واسه خیلی ها مشترک بود.اصلا قدیما آدما خاطره های مشترک با هم زیاد داشتن.

+ممنونم ،به همچنین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی